محمودرضا بیضائی (نام مستعار: حسین نصرتی)

ولادت: ۱۸ آذر ۱۳۶۰، تبریز

شهادت: ۲۹ دی ۱۳۹۲، زینبیه – در اثر اصابت ترکش به ناحیه سر

مزار شهید: گلزار شهدای تبریز


وصیت شهید محمود رضا بیضایی چه شد؟

همه جا را سپردم دنبال وصیتنامه‌اش گشتند. حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامه‌ای در کار نیست انگار. تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامه‌ای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کردم. اما دوباره محض اطمینان، از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است». روی این پوستر که هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.»




خاطره ای از شهید محمود رضا بیضایی از زبان برادرش

تلفنم دارد زنگ می‌خورد. گوشی را از توی جیبم در می‌آورم و جواب می‌دهم. محمودرضا است. خوش و بش می‌کند و می‌پرسد کجا هستم. از صبح برای کاری تهرانم؛ می‌گویم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر می‌گردم تبریز. می‌گوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. می‌گویم الان، بگو. می‌گوید الان نمی‌شود و باید هر وقت که کاملا وقتم آزاد است بگوید. اصرار می‌کنم که بگوید. می‌گوید می‌توانی بیایی خانه؟ می‌گویم من فردا باید تبریز باشم، کار دارم اگر می‌شود تلفنی بگویی، بگو. می‌گوید من دوباره عازمم اما قبل از رفتن حرف‌هایی هست که باید به تو بزنم. می‌گویم مثلا؟ می‌گوید اگر من شهید شدم می‌ترسم پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. می‌گویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. می‌گوید مگر تبریز نمی‌روی؟ می‌گویم نه، امشب می‌مانم. می‌گوید بخاطر این چیزی که گفتم؟ گفتم خودم می‌خواهم که بیایم، حالا ول کن. و راه می‌افتم سمت اسلامشهر.

شب های محمود بیضایی با یاد کوثر دو ساله اش می گذشت

البته او از دخترش دل نکنده بود و خیلی از شب ها که باهم درد دل می کردیم مدام از دخترش کوثر می گفت. با تمام وجود آنجا کار می کرد اما فکرش در ایران بود. گوشی ایشان همیشه روشن بود و هرگز خط ایران را خاموش نمی کرد.

از ایشان فیلمی هم گرفته ام که آنجا می گوید چه خوب است که من در بانک انصار حساب دارم و خانمم الان بیست هزارتومان از حساب من برداشت و من هم یاد خانمم افتادم و هم فهمیدم که 20هزار تومان از حسابم برداشت کرده است.

دیروز (اشاره به روز تدفین شهید) از برادرش شنیدم که می گفت حسین همیشه ارتباطش را با کوثر حفظ می کرد و اخیرا که به عملیاتی رفته بود در فاصله حدودا ده متری که دشمن آن نقطه را میزد، می خواست بدود که یک لحظه به یاد کوثر افتاد، لحظه ای درنگ کرد و دوباره شروع به دویدن می کند.




وقتی همه چیز برای رفتن مهیا شده بود! ارتباط قلبی ام را با کوثر قطع کردم

در سفر بعد از آن می گفت دیگر ارتباط خود را با کوثر و خانمم قطع کردم. حسین از قبل فکر همه چیز را کرده بود و حتی سر محل دفن خود که تهران باشد یا تبریز نیز با برادرش مشورت کرده بود و حتی به این فکر کرده بود که بهتر است اول خبر شهادتش به مادرش برسد و یا به پدرش و یا اینکه آن ها با شنیدن این خبر چه عکس العملی خواهند داشت.