شهید محمد رضا دهقان امیری
شهید محمدرضا دهقانامیری ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در خانوادهای مذهبی در تهران به دنیا آمد. سن و سالش آنقدر بود که چیز زیادی از جبهه و جنگ به یاد داشته باشد. همه دانستههایش حرفها و خاطراتی بود که از دیگران شنیده بود، اما پرورش و حضور در خانوادهای متدین و معتقد باعث شد تعصب و غیرت خاصی نسبت به اهلبیت و سیدالشهدا(ع)پیدا کند. نمیتوانست ببیند خواهر و مادرش در خانه در امنیت زندگی کنند، اما حرم خواهر سیدالشهدا(ع) مورد حمله دشمنان و متجاوزان قرار بگیرد. سناش کم بود اما دفاع از حرم اهلبیت(ع) را دفاع از ناموس خود میدانست و به همین خاطر راهی دیار عشاق شد و پس از ماهها انتظار سرانجام بهعنوان سرباز مدافع حرم راهی کشور سوریه شد. حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود، رسید. شهید ۲۰ساله مدافع حرم چند سالی بود که همراه با خانوادهاش در منطقه ما ساکن بودند. همین چند روز پیش بود که پیکر پاکش برای وداع آخر روی دست اهالی منطقه تا آرامگاه همیشگیاش بدرقه شد. گزارش زیر حاصل حضور چند ساعته همشهری محله در کنار خانواده و مادر شهید جنبوجوشهای کودکانه سر کوچه
میرقاسمی حجله گذاشتند و روی حجله، عکس پسر جوانی که چفیه دور گردنش انداخته است. دوباره حال و هوای زمان جنگ را برایمان تداعی میکند. به خانه شهید میرسیم که اطرافش پر است از بنرهای تسلیت و عکسهای شهید. به کمک دوستانش هماهنگیها برای گفتوگو با خانواده شهید دهقان انجام شد. اگرچه تنها 3روز از شهادت بزرگ مرد محله میگذشت، اما خانواده مهربان و صمیمیاش به گرمی پذیرایمان شدند. داغ از دست دادن فرزند سخت است، اما مادر شهید اعتقاد دارد مرگ فرزند در راه اهلبیت پیامبر(ع) سعادت میخواهد. فاطمه طوسی، مادر شهید میگوید، محمدرضا از کودکی جنبوجوشهای خاص خودش را داشت. با وجودیکه بچه درسخوانی بود اما همواره با جنبوجوشهایش صدای دیگران را درمی آورد. مادر شهید دهقان، فرهنگی و اکنون معاون آموزشی مدرسه شهید ایمانی در محله شمشیری است. او در حالیکه از یادآوردی جنبوجوشهای کودکی محمدرضا لبخند به لب میآورد، برایمان از روزهای کودکی فرزندش میگوید: «محمدرضا فرزند دومم است. از همان کودکی بچه بازیگوشی بود.» دوره ابتداییاش را در مدرسه بلال حبشی در خیابان آزادی سپری کرد.
مادر شهید میگوید:
«همیشه در طول مسیر خانه تا مدرسه کیفش را به هوا پرت و با خودش بازی میکرد. این
کار برایش نوعی تفریح بود. وقتی پایه دوم درس میخواند یکی از روزها در حالیکه
همچنان تفریح مورد علاقهاش را انجام میداد تصادف کرد و پایش شکست و ناچار شد چند
روزی در خانه استراحت کند.» علی دهقان امیری، پدر شهید که بازنشسته
نیروی انتظامی است، نقش مهمی در تربیت فرزندانش دارد. اعتقادات قلبی او که خود
عمری را در جبهههای جنگ گذرانده باعث شد بچههایش با فرهنگ ایثار و دفاع آشنا
شوند. محمدرضا هم از پایان دوره ابتدایی عضو بسیج شد. «نان حلال باعث داشتن
فرزندان نیکو و صالح میشود.» مادر شهید دهقان با اشاره به این موضوع حرفهایش را
ادامه میدهد و میگوید: «من و پدر شهید همیشه سعی میکردیم از کودکی فرزندانمان
را با مجالس مذهبی، هیئتهای عزاداری و مسجد آشنا کنیم. برای آشنا شدن آنها با
فرهنگ جهاد، خانوادگی به اردوی راهیان نور میرفتیم. به همین خاطر معمولاً تعطیلات
نوروز را در مناطق جنگی سپری میکردیم. گاهی اوقات اگرچه جایی برای ماندن در این
مناطق نداشتیم و ناچار بودیم کنار مزار شهدا یا کنار خیابان شب را صبح کنیم، اما
هرطور شده بود بچهها را به مناطق جنگی میبردیم.» شیوه پرورشی خانواده
باعث شده بچهها هم نسبت به اعتقادات خود راسخ باشند. شهید دهقان پس از پایان
دوره راهنمایی تحصیلات خود را در دبیرستان علوم و معارف امام صادق(ع) ادامه داد.
مادر شهید با اشاره به این موضوع میگوید: «در
دوره راهنمایی مدیر مدرسه روی افکار و اعتقادات بچهها کار میکرد و سعی میکرد
آنها را بچههایی معتقد پرورش دهد. وقتی محمدرضا دوره راهنمایی را تمام کرد به ما
گفت: «محمدرضا را در یک مدرسه خوب ثبتنام کنید. زمینه اعتقادی بالایی در وجود او
است، وسعی کنید با تحصیل در مدرسهای خوب آن را بارورکنید.» به همین دلیل مدرسه
امام صادق(ع) را انتخاب کردیم.» محمدرضا در آزمون ورودی رشته معارف و ریاضی مدرسه
امام صادق(ع) شرکت کرد و با وجودیکه در هر 2رشته تحصیلی رتبه برتر کسب کرد اما
علاقه به معارف و تحصیلات حوزوی باعث شد رشته معارف را انتخاب کرده و در دانشگاه
عالی شهید مطهری ادامه تحصیل دهد. می دانستم محمد رضاشهید شده است. باری برای زیارت ارباب به کربلا رفته بود. از همان دوران با امامش
عهد بست از3،2 حرم خواهر و دخترش دفاع کند. مادرشهید با تعریف روزی که خبر شهادت
محمدرضا را آوردند، میگوید: «شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از
دلم جدا شده است. آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، احساس
کردم خانه پر از نور است. منبع نور از سوی عکس
2برادر شهیدم که قاب گرفته روی دیوارخانهمان بود. آن شب برادر
شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب
بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس میکردم مهمان داریم. عصر بود که
همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند. وقتی حاجی به اتاق
بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من میدانستم محمدرضا به آرزویش
رسیده است.» محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علیاکبر چیذر دفن کنند.
مادرش میگوید: «سال گذشته با مهدیه و محمدرضا رفتیم امامزاده علی اکبر(ع).
محمدرضا آن روز با اشاره به حیاط امامزاده از ما خواست وقتی شهید شد او را آنجا
دفن کنیم. محمدرضا را اول ماه صفر، قربانی سلامتی امام زمان(عج) دادم.» مهدیه تنها
خواهر محمدرضا در حالیکه غمگین کنار مادر نشسته است درباره برادرش میگوید:«مامان
و بابا ازکودکی ما را به مراسم مذهبی میبردند. محمدرضا سعی میکرد هرکار درستی
که از دستش بر میآید برای دیگران انجام دهد. او درونش را پشت خنده و شوخی پنهان
میکرد.»
پدر شهید:
دغدغه اش شهادت بود فامیل و دوستان خانواده دهقان، برای تسلی خانواده داغدار آمدهاند و به پدر و مادر شهید تسلیت میگویند. در گوشهای مینشینند و برای شادی روح شهید صلوات میفرستند و فاتحه میخوانند. پدر شهید هم از خاطرات و ویژگیهای محمدرضا برایمان میگوید. محیط و جو دانشگاه باعث شده بود اغلب در مراسم مذهبی دانشگاه حضور داشته باشد. پدر شهید دهقان به حضور فرزندنش در هیئتهای مذهبی اشاره میکند و میگوید: «هرشب در هیئت عزاداری شرکت میکرد. با وجودیکه روزهای پنجشنبه مدرسه تعطیل بود، اما در هیئت مدرسه شرکت داشت. اغلب شبها همانجا میماند تا صبحها در برپایی دعای ندبه کمک کند.» او کارهایش را با اجازه خانواده انجام میداد. پدرشهید در اینباره میگوید: «معمولاً همه کارهایش را با ما هماهنگ میکرد. حتی روی برنامه هفتگی دانشگاهش هم برنامه ساعات بیکاریاش را نوشته بود.» دغدغهاش شهادت بود. مادر شهید دهقان در ادامه صحبتهای پدر شهید میگوید: «همیشه از ما میخواست دعا کنیم شهید شود. حتی وقتی دانشگاه بود پیامک میفرستاد» مامان یادت نرود دعا کنی شهید شوم. «هر بار در پاسخش میگفتم: «نیتت را خالص کن تا شهیدشوی.» چند روزی به شروع مهرماه نمانده بود که انتخاب واحد کرد، اما هرگز فرصت سرکلاس رفتن پیدا نکرد. مادرشهید میگوید: «چندبار آمد و وسایلش را جمع کرد. میگفت نوبتش شده که بهعنوان سرباز مدافع حرم برود. چند باری رفت و شب برگشت تا اینکه سرانجام اوایل مهرماه نوبتش شد. همرزم شهید دهقان: شب شهادت برق شادی درچشمهایش موج میزد عکس محمدرضا که در آن لبخندی به لب دارد در گوشه اتاق است. انگار آنجا ایستاده تا شاهد و ناظر حال و هوای خانه باشد. همرزم محمدرضا هم درجمع ما حضور دارد. او هم سرباز مدافع حرم است و این روزها برای گذراندن مرخصیاش آمده است. وقتی از او میپرسیم شما در رفتن محمدرضا برای دفاع از حرم تأثیر داشتید یا محمدرضا در رفتن شما، در پاسخمان میگوید: «اگرچه زودتر از محمدرضا رفتم، اما درسهایی از او آموختم که همیشه به یاد خواهم داشت. محمدرضا 2سالی بود که در پایگاه بسیج فعالیت میکرد. وقتی فهمید یکی از برنامههای آن مجموعه اعزام سرباز برای دفاع از حرمین است پیگیر کارهایش شد تا زودتر برود.» همرزم محمدرضا آخرین بار، 3روز قبل از شهادت محمدرضا را دیده بود. او از آن شب میگوید: «محمدرضا آن روز خیلی خوشحال بود، میگفت دایی زنگ زده وگفته بچهها من به شما افتخار میکنم. من هم سر به سرش گذاشتم و با خنده به او گفتم «مگر تا حالا کسی اینگونه نگفته بود که خوشحالی.» محمدرضا آن شب حال عجیبی داشت، برق شادی درچشمهایش موج میزد.» او در حالیکه به لحظه شهادت محمدرضا اشاره میکند، میگوید: «غروب پنجشنبه 21 آبان ماه بود که بچهها درگیر شدند. ما کمی دیرتر به آن نقطه رسیدم. محمدرضا و چندنفری از دوستانش (احمدعطایی، مسعود عسگری، سیدمصطفی موسوی) در آن عملیات شهید شده بودند. ما که رسیدیم بچهها را عقب برده بودند. اضطراب شدیدی داشتم، دلم گواهی میداد که اتفاقی افتاده. هرچه گشتم محمدرضا را پیدا نکردم، میترسیدم از بچهها سراغش را بگیرم.» او در حالیکه برق اشک در چشمانش نشسته است، ادامه میدهد: «یوسف، یکی از دوستانمان را دیدم و سراغ محمدرضا را گرفتم. گفت با بچهها به عقب رفته. حرفش آرامم نکرد، تا صبح نذر و نیاز میکردم که محمدرضا سالم باشد. صبح یکی از بچهها در حالیکه گریه میکرد به طرفم آمد. فهمیدم محمدرضا شهید شده است.» وی میگوید: «به برکت خون این شهدا قسمتهای زیادی را فتح کردیم. بعد از این عملیات شهر آزاد شد و با روشن کردن موتور برق، بچهها نخستین اذان بعد از آزادسازی را با بلندگوی مسجد شهر گفتند« دوست دوره دبیرستان محمدرضا: اردوی جهادی هفت چشمه کنار هم بودیم خاطرات زیادی از دوست شهیدش دارد. خاطراتی که مربوط به دبیرستان و دانشگاه میشود. هرازگاهی قطرات اشکش را با پشت دست پاک میکند. علیاکبر حاجحسنی، سالهاست که با محمدرضا دوست است. او به خاطراتی که از دوست شهیدش دارد اشاره میکند و میگوید: «سال دوم دبیرستان ما را برای اردوی جهادی به روستای هفت چشمه استان لرستان بردند. به یاد دارم برای ساخت استخر کنار مسجد باید زمین را میکندیم. وقتی من بیل را زمین میزدم مقداری کمی خاک بلند میشد در حالیکه هر بار محمدرضا بخش بزرگی را میکند.» او در ادامه میگوید: «آن روز محمدرضا سنگهای کوچکی را در دست جمع میکرد و آنها را به طرفم پرتاپ میکرد و من دنبالش میکردم. او فرد شوخطبعی بود و با همه شوخی میکرد.» حاجی حسنی به خاطره دیگری که از دوست شهیدش دارد اشاره میکند و میگوید: «دردوره دبیرستان کلید اتاق سیستم صوتی دست محمدرضا بود. هر وقت چشم مسئولان مدرسه را دور میدید سیستم را روشن میکرد و مداحی میخواندیم و سینه میزدیم. وقتی شهید شد خاطرات جنبوجوشهایش برایم زنده شد.»
یکی
از دوستان محمد رضا: شفیع شد تا جواز
کربلا بگیرم ناراحت از غم از دست دادن دوستش سرش را پایین انداخته است. وقتی نام
محمدرضا به میان میآید گریه امانش را میبرد. به سختی صحبت میکند. مصطفی درستی،
هم یکی دیگر از دوستان محمدرضا است. او در حالیکه به اتفاقی که بعد از شهادت
محمدرضا برایش افتاده اشاره میکند، میگوید: «دوست داشتم برای اربعین امسال کربلا
باشم. با وجودیکه مادر و برادرم را واسطه قرار داده بودم اما پدرم اجازه نمیداد.
صبح روز 23آبان ماه سرسفره صبحانه وقتی پاسخ منفی پدرم را شنیدم دلم شکست. وارد
دانشگاه که شدم در گوشهای عکس محمدرضا را مقابلم گرفتم و با او صحبت کردم. گفتم
محمدرضا تو که رفتی، دست مرا هم بگیر و ببر، ظهر آن روز برادرم خبر داد بالاخره
پدر رضایت داد که کربلا بروی.» او درحالیکه به خاطرهای که از محمدرضا دارد اشاره
میکند، میگوید: «چندباری با ماشین پدرم به محمدرضا رانندگی یاد دادم. یکبار
موقع خداحافظی مرا بوسید و تشکر کرد. آن روز به من گفت اگر من شهید شدم امروز را
به خاطر بیاور»
هم دانشگاهی شهید: هنوز صدایش را به خاطر دارم ساکت گوشهای نشسته و به دوستانش نگاه میکند.گویی خاطرات دوست شهیدش را مرور میکند. محمدحسین موحدینژاد، از دوره دانشگاه محمدرضا را میشناسد و معتقد است تمام دوره رفاقتش برایش خاطره است. موحدینژاد درباره ویژگیهای محمدرضا میگوید: «او فردی صاف و صادق بود. با همه با مهربانی رفتار میکرد.» او در ادامه درباره خاطرهای که از دوستش دارد میگوید: «به یاد دارم روزی خانه ما آمد. من طرحهایی را برای هفته دفاعمقدس آماده کرده بودم، با هم رفتیم نزد فرمانده پایگاه بسیج، آنها داشتند غرفهها را برای هفته دفاعمقدس برپا میکردند. چون از علاقه محمدرضا به شهادت مطلع بودم با شوخی به فرمانده گفتم خوب به او نگاه کن و چهرهاش را به خاطر بسپار تا وقتی شهید شد برایش یادواره برگزارکنیم. باورم نمیشود مدتی بعد از این اتفاق محمدرضا شهید شود.» محمدرضا روز قبل از شهادتش با موحدینژاد تماس گرفته است؛ او هنوز هم صدای خداحافظی دوستش را به خاطر دارد.
هم دانشگاهی محمدرضا: محمدرضا عاشق شهادت بود در میان دوستان محمدرضا که درجمع خانوادهاش نشستهاند. حجتالاسلام علیرضا درستکار، دوست دوران دانشگاه محمدرضا هم هست. او در حالیکه به خاطراتی که از محمدرضا دارد اشاره میکند، میگوید: «محمدرضا همواره مرا با نام شیخ درستکار صدا میکرد، هر دویمان همزمان در دانشگاه پذیرفته شدیم. او فردی شوخطبع و مهربان بود. همواره سعی میکرد به دیگران کمک کند. اغلب با موتورش مرا به خانه یا مسجد میرساند.» تکه کلامش دیگه چه خبر بود. خاطرم هست کاری را به حاج آقا درستکار سپرده بود که انجام دهد و در تماسهایش پیگیر حل آن بود. حاج آقا درستکار میگوید: «محمدرضا عاشق شهادت بود. یادم میآید اخیراً که برای پیگیری کاری که به من سپرده بود با هم صحبت کردیم در پاسخش گفتم محمدرضا زیارت هم میروی، گفت حاجی از آن زیارتهایی که به من چسبید، یکی را هدیهات میکنم. وقتی خبر شهادت محمدرضا را شنیدم یاد این جملهاش افتادم»
منبع: همشهری محله
*میگفت: هنر شهادت ندارم
اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم همدیگر دادیم یادم میآید که به دلیل تسلط من بر حرفه عکاسی زیاد در این مورد صحبت می کردیم. محمد به این رشته علاقه داشت و میگفت: به عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری ندارم.
وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف میزند و افتاده حال است به شوخی میگفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار. او جواب می داد: ما هنر شهادت نداریم.
هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم نهیبی میزدم و نگاهی به چهره محمد میکردم و در دلم میگفتم: احساس میکنم تو هنرش را داری. به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح ما را بهتر میداند.»
*خودم گلوله بارانش کردم
یکی از رفقا و هم دانشگاهی هایش تعریف میکرد که با محمد پینت بال میرفتیم. به شوخی به شهید دهقان گفتم: آقا همه تیرها عین این بازیهای کامپیوتری به سر و کله من خورد. او گفت: اشکال نداره داداش! چه چیزی بهتر از اینکه بی سر شهید شوی. خودم گلوله بارانش کرده بودم، به شوخی گفتم چیزی نصیب تو نمیشود محمد! همه تیرهایی که نثارت کردم به سینه و پهلوهایت خورد. وقتی که پیکرش را آوردند و نحوه شهادتش را فهمیدم نابود شدم. با خودم فکر کردم اشتباه از من بود که گمان میکردم چیزی به تو نمیرسد.
*ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان
یک دوست دیگری هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میکرد: با شهید دهقان امیری در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم.
بعد سر خاک بقیه شهدا رفتیم و هر شهیدی را که میشناخت سر خاکش میایستاد و حدود یک ربع راجع به شهید صحبت میکرد، جوری حرف میزد و خاطره تعریف میکرد که انگار سال ها با آن شهید رفیق بوده است.
گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری میکرد که: «ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان/نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم»
گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت.
بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و محمدرضا بود
خواب شهید
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از
دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت
غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش
من است.
صبح
که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به
بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس میکردم
مهمان داریم.
عصر
بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای
زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی
حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من
میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
خادمی
محمدرضا خیلی باانرژی بود و شوخ طبع. در دوران
خادمی، باتمام خستگی های ناشی ازکار ، شیطنت هایش به جا بود و
هر
شب باخادم ها جشن پتو و ... اجرا میکرد .
مسئولمان
دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن
برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد .
من
ازاین رفتار خیلی ناراحت شدم و حتی تصمیم گرفتم که برگردم و ادامه ندهم. اما محمدرضا آرام
و ساکت بود و چیزی نگفت و با همان اخلاص همیشگی به خادمی اش ادامه داد. و سرانجام
و عاقبت این خادمی، با شهادت گره خورد.
شیطنت دوران تحصیل
محمدرضا تو دوران تحصیلش، چه مدرسه چه دانشگاه،
خیلی شیطنت داشت.
اونقدری
که اساتید از دستش خیلی شاکی بودن.
و
از این بابت خیلی سرزنش میشد.
با
تمام این ها، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت. و به خاطر تنبیه ها
و جریمه ها کینه و دلخوری واسش به وجود نمیومد
ولی
مودب بود، اگر شیطنتی هم می کرد، سعی داشت دلخوری ایجاد نشه.
آخر
سال هم میرفت از اساتید حلالیت می طلبید.
شاید
هیچکس فکرش رو نمی کرد، "شاگرد شلوغ مدرسه و دانشگاه" بشه استاد عشق و
شهادت..
وصیت نامه
و فدیناه بذبح العظیم» او را به قربانی بزرگی باز
خردییم. سوره مبارکه صافات آیه 107
اینجانب
محمدرضا دهقان امیری فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت
میدهم و به یگانگی حضرت حق و شهادت میدهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم
الانبیاء. حضرت محمد (ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب (ع) و
یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد (عج) بر پا کننده عدل علوی
در جهان و منتقم خون مادر سادات خانوم فاطمه الزهرا (س) میباشد (الهم عجل لولیک
الفرج)
با
سلام بر همه دوستان، آشنایان و اقوام و ... این حقیر از همه شما عزیزان تقاضای
حلالیت دارم و تشکر میکنم از پدر و مادر عزیزتر از جانم که تمام تلاش خود برای
نشان دادن راه سعادت به فرزندشان انجام دادند و این حقیر حتی نتوانستم قدر کوچکی
از این فداکاریها را پاسخ دهم از این دو بزرگوار حلالیت میخواهم و از صمیم قلب
نیازمند دعایشان هستم.
و
تشکر میکنم از برادر عزیزم و امیدوارم که شهادت و روحیه جهادی را سرلوحه خود قرار
دهی و همچنین خواهر عزیزم و حامی همیشگی من که نهایت لطف را بر من داشته است و من
فقط با بدی پاسخش را دادم امیدوارم هم اکنون نیز دعایت را برای برادرت دریغ نکنی و همیشه
به یادش و زینب گونه پایداری کنی.
از همه دوستان دانشگاه و مسجد و استادان و مربیانم و ... درخواست
حلالیت دارم و از شما دوستان می خواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید
و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر
گردنم دارید در گذرید.
براساس آیه مبارکه 156 سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبه
قالو انا الله و انا الیه راجعون» آن ها که هرگاه مصیبتی به آنها رسد صبوری کنند و
گویند ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم.
صبر
را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی
که باقی میماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید
غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم
زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام میگیرد.
قال
الحسین(ع)
»إن کان دین محمّد لمیستقم الاّ بقتلی فیاسیوف خذینی«
اگر دین محمد تداوم نمییابد مگر با کشته شدن من، پس ای
شمشیرها مرا در بر گیرید.
بال
هایم هوس با تو پریدن دارد
بوسه
بر خاک قدمهای تو چیدن دارد
من
شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و
از آن روز سرم میل بریدن دارد
غالبا
آن گذری که خطرش بیشتر است
میشود
قسمت آنکه جگرش بیشتر است
قیمت
عبد به افتادن در سجادست
سنگ
فرشی حرم دوست زرش
بیشتر است
خانهای
است در این جا که کریم از همه
سر
این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است
دل
ما سوخت در این راه ولی ارزش داشت
هر
که اینگونه نباشد ضررش بیشتر است
بی
سبب نیست که آواره هر دشت شدیم
هر
که عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است
هر
گدایی برسد لطف که دارد اما
به
گدایان برادر نظرش بیشتر است
ﻫﻤﻪ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﺩﺭ
ﺟﻤﺎﻟﺶ ﻛﻪ ﺟﻼﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ
وسعت
روح بدن را به فنا میگیرد
غیر
زینب چه کسی درد سرش بیشتر است
و
من الله توفیق
محمدرضا
دهقان امیری
94/6/14
تهران
آخرین جمله شهید دهقان امیری
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
الگوهای محمدرضا در زندگی
یکی از داییهایم به نام علی در سال 63 در محور سردشت – بانه در درگیری با کومله و دایی دیگر به نام محمدرضا طوسی سال 66 در عملیات نصر 8 به شهادت رسیدند.
محمدرضا در دوران نوجوانی و جوانی به داییهای شهیدمان تأسی میکرد وبا آنها مأنوس بود. این موضوع بر روی اخلاق و منش او بسیار تاثیر گذاشت.
هر سال در ایام نوروز سفر راهیان نور خانوادگی داشتیم و 4-5 نفری به زیارت میرفتیم. اردوهای راهیان نور بر روحیه ما به خصوص محمدرضا اثر مثبتی میگذاشت.
این اردوها بنزینی بود که تا آخر سال آنها را از نظر معنوی تأمین میکرد. محمدرضا این سفر را خیلی دوست داشت و با شهدا رابطه بسیار قوی برقرار کرده بود.
جسور، دلسوز و مقید بود
شب اول قبر با خانواده و دوستان محمدرضا نیمه شب بر سر مزارش در امامزاده علی اکبر چیذر جمع شده بودیم، هر کدام از ما یا دوستانش که خاطرهای از محمدرضا تعریف میکردیم، به خنده ختم میشد. انگار نه انگار شب اول قبر محمدرضا است. چون تمام خاطراتش در آن شیطنت و بگو و بخند داشت.
محمدرضا یک بچه فوق العاده شیطان، پرنشاط، جسور، شجاع و در عین حال احساساتی، دلسوز و مقید بود.
او همیشه میگفت: "فردی اگر میخواهد حزباللهی باشد باید یک حزب اللهی شیک پوش باشد که وقتی بقیه میبینند، از پوششش لذت ببرند. هم مرامت و هم ظاهرت را ببینند."
اصرار داشت از زندگیاش باید لذت ببرد. با اینکه شاد بود و لذت میبرد اما حدود خودش را هم رعایت میکرد.
سه شهید کنار مزار محرم ترک عکس دارند
دوسال پیش باهم رفته بودیم بهشت زهرا، یکی از مهمترین تفریحات و عاشقانههایش با شهدا، تمیز کردن سنگهای مزار و چیدن گل روی آن بود.
آن روز هم مثل همیشه کلی عکس انداختیم. وقتی به مزار شهید محرم ترک رسیدیم، کنار مزار نشست و خطاب به من گفت: "از من عکس بنداز!! "
با تعجب گفتم: "چرا اینجا؟ پاشو کنار آقارسول ازت عکس بگیرم!". گفت : "نه! شهید ترک کلید فتح شهدای ایران در سوریه است! آقارسول و آقامحمودرضا هم اینجا عکس دارند! ازم عکس بنداز که بعد از شهادتم منتشر کنی..."
عکس انداختم اما به او خندیدم و گفتم اگر به عکس انداختن بود، الان نصف تهران شهید بودند!! گاهی فکر میکنم چقدر لحظه پروازش را دور میدیدم.
** محمدرضا حجاب را دوست داشت
محمدرضا خیلی دوست داشت که همه خانمها چادر به سر کنند. میگفت: "اصلا نمیفهمم که چرا بعضیها چادر به سر نمیکنند. هر چقدر هم سخت باشه، همین بس که حضرت زینب(س) زیر شکنجه چادرشان را در نیاوردند."
** پس از تدفین صاحب کارش برای تسویه حقوقش آمد
محمدرضا یک صفت خیلی بارز داشت و آن این بود که خیلی خالص کار میکرد. کارهایش را به گونهای انجام میداد که غیر آن کسی که باید، هیچکس دیگری نمیدید.
وقتی میخواست نیازمندی را دستگیری کند، به گونهای انجام میداد که من نزدیک ترین فرد به او بودم هم بعدها متوجه میشدم.
چند ماهی جایی کار میکرد، اما با گذشت سه ماه هنوز حقوقی نگرفته بود. به محمدرضا گفتیم برو حقوقت را بگیر، در جوابمان گفت:"نه، صاحب کارم زن و بچهدار است، اگر داشت حقوقم را پرداخت میکرد. شاید مشکلی دارد." با اینکه برای موتورش به پول نیاز داشت اما این مساله را با صاحب کارش مطرح نکرد. تا اینکه بعد از مراسم تدفین صاحب کارش آمد و تسویه کرد.
منبع: دفاع مقدس